آخرین خبر

داستانک محرم۴/دو برادر

داستانک محرم۴/دو برادر

محمدرضا مهاجر

دست پسرانش را گرفت و بردشان پیش برادر.
گفت برادرجان!
همه ی آن چیزی که دارم این دو پسر است. من پیرزنی هستم که کلاف به دست برای خرید یوسف آمده بود. تو امیر کرم هستی. پسرانم را بپذیر. کم من را زیاد کن.
عون و محمد که به میدان رفتند، زینب از خیمه بیرون نیامد. حتی برای خداحافظی. نمی خواست با برادر چشم تو چشم شود.

برچسب ها

ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید:

0 دیدگاه در “داستانک محرم۴/دو برادر”

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ویدئو

مشترک خبرنامه شوید

برای دریافت آخرین مطالب سایت در ایمیل خود عضو خبرنامه شوید